از روشناي دل و چشمت
دیشب دیر خوابیدی و صبح نتوانستم بیدارت کنم.وسایل تو و کیفم را گذاشتم توی ماشین .بعد خودت را و کفش هایت را و عروسکت علی را بغل گرفتم و نشستم توی ماشین. ترافیک سنگین بود و تو می توانستی یک ساعتی توی ماشین بخوابی. نزدیک مهد کودک که رسیدیم ،آرام آرام بیدارت کردم و لباس هایت را پوشانیدم. چند تا لقمه نان و شکلات هم برایت گذاشته بودم.بین خواب و بیداری شروع کردی به خوردن. لقمه ها را تمام کردی و داشتی ماشین ها و ترافیک را تماشا می کردی. یکدفعه برگشتی به سمت من و توی چشم هام زل زدی و گفتی : "مامان تو باز هم مقنعه داری؟" با تعجب جوابت را دادم که :"دارم..." گفتی : "اون یکی ها هم مشکیه؟" فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد.تو رنگ م...